با تو گویم که شبی

خواب دیدم که تو از فاصله ها،

آمدی و به سردی تنم جان دادی.

دیدمت در بغل خاطره ها آسودی

و من از مرز جنون تا فردا

لحظه لحظه تو را حس کردم.

من درین آتش تنهایی خویش،

سوختم اما تو انکارم کردی.

باورت نیست که من

غرق در مردابِ نومیدی ها

به امیدی که شاید برگردی،

در پسِ پنجره ی دلتنگی

بوده ام منتظرِ آغوشت

چه غریبانه تو را میخواندم

چه غریبانه تو اما میرفتی

ای که از دورترین نقطه ی شب

خبر از معجزه ی آمدنت میدادی،

کاش در رونق این فاصله ها،

تو برایم گاهی ،

شب چراغِ رَهِ غربت بودی.

اه افسوس ولی

من ندانستم قصدت

تا ابد رفتن و رفتن بوده ست. .

.

#عارف_محسنی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ آموزشی دینی عربی قرآن متوسطه اول قایق کاغذی حفاظ دماوند Lorri لذت فیزیک دانلود گام به گام ایران مارکت سنتر باشگاه کوهنوردی پژواک گارانتی دستگاه تصفیه آب "ناشناسِ پُر حرف"